دلنوشته یک مددکار اجتماعی پیرامون وضعیت سالمندی | گذری فراتر از تقویم به دیار پیشکسوتان
تقدیم به بوستان نگاههای سرشار از اشک های نادیده ی پدران و مادرانی که لحظه هایشان را در تنهایی سهیم گردیده اند:
می گویند درد را از هر طرف که بنویسی، درد است!
پدر صبور! مادر مهربان! سنگ فرش خیالت وامدار کدامین درد است و تلألو نگاهت رازدار کدامین بی مهری است! نیک که می نگرم درمی یابم که فراتر از *درد* نگاهت را در خود محصور نموده… رگهای جاری بر دستانت شجره نامه ی موثق اصالت دردی است مبین کوشایی سالیانی که نفسهایت را به برنایی گره زدی و نهال های زندگیت را به ثمر رساندی اما اینک بهره ی تو از این باغ سیری چند!؟ در کنج تنهایی هایت چین و شکن صورتت را با زمستان خاطراتت مونس نموده ای، به راستی سهم نگاه لبریز انتظارت از بهاران چند است !؟ حال قلب یخ زده ات چطور است!؟ می دانم گرمای نگاه تابستان عابرین بی اعتنا در جولان رگهایت رسوب کرده؛ بگو این را چگونه تاب آوردی و به لبخندهای همیشگی ات آنها را میهمان نمودی!؟ پاییز را نگو که خود می دانم سرشار از خزانی و چشمانت را که می بندی کهربای نگاهت شاهد زنده ی پاییزی است که طفلان بازیگوش دیروز و فراموش کاران تنومند امروز بر تو روا داشته اند.
می دانم کهکشانی حرف در آستین داری و زبانت قاصر از جور زمانه است،
می دانم تنهائی هایت را در کنج حیاط به ریشه های پنهان باغچه پیوند داده ای و پیشانی پر از چینت تب دار بی تکیه گاهی و بی اعتنایی است،
می دانم فراموشی برایت همانند بردی شیرین در قمار روزگار است و چشمانت را که می بندی وجب به وجب سرای آرزوهای گذشته در تیررس نگاهت هویداست و خشت به خشت با تو در گفتگوست،
می دانم در دلت آشوبی است که نفسهایت را به سماع می آورد و دیدگان بی بصیر قادر به دیدن رقص زیبای الهه ی پر نقش نگاهت نیست،
می دانم با هر پلک زدنت کتاب عمرت را مرور می کنی و لحظه های پاره را به حال وصله می زنی و با مژگان برف اندودت مضراب درد می نوازی، لیک گوش زمانه را یارای شنیدن نیست؛ شاید هم می شنود و چون تاب تحمل ندارد خود را به بی خیالی می زند،
می دانم سقف آرزوهایت را آنقدر کوتاه کرده ای که قامت خمیده ات به آسانی در آن آرمیدن خود را به تسلای روح آزرده ات در هم آمیخته، اما شانه های خسته و جان بخشیده ات، عمری بر خیمه ی زندگی هایی ستون بوده و بسی رؤیاهای سبز و دوردست را به اهتزاز در آورده،…
در کنار این همه * می دانم * ایمان به ریشه دار بودنت دارم. ریشه هایی جاری و ماندگار در خاطرات. طنین نفس هایت نیز مصداق بر این است زیرا با هر دم و بازدمت امید را به صبر پینه می زنی و روانه ی رؤیاهایت می کنی.
راستی یادم رفت بگویم می دانم چشم انتظاری هایت را به آمدن نگاهی آشنا دخیل بسته ای که با حال اکنونت غریبه است و فرسنگها فاصله را با تسبیح ، این یگانه یاور دستانت به اشتراک گذاشته ای و معماری پر از قوس و انحنای دیدار را به دریای بی احساس رهگذران این روزگار سرد به میراث سپرده ای.
نمی دانم شرمندگی را از روزگار تبرئه کنم یا از آدمها!؟ به راستی که افسانه ی نگاه پر رمز و رازت را از درد پایانی نیست. از هر سو که طالعت را می نگرم خونابه ی درد چشمانم را می آزارد. دلم را نگو که کوره ای گردیده لبریز از خشمی مذاب که هر لحظه گمان می رود بر شهر پر از نسیان، فوران خشم خود را در تاریخ بی مهری ها به یادگار بگذارد . بلکه اینگونه انقضای بی مهری ها سرآید و نشانی از بی عاطفگی و فراموشی بر لحظه های پدران و مادران چشم انتظار دیارم؛ نماند و بی اعتنایی *من* و *ما* ها از آسمان خاکستریت رخت بربندد.
کاش مهربانی را هر روز به قلبهایمان یاد آور می شدیم.
نویسنده: کژال ملکی؛ مددکار اجتماعی
مجله اینترنتی مددکاری اجتماعی ایران